پخش آزمایشی شبکه اچدی داشت یه مستند راجع به رود آمازون پخش میکرد. ساعت نزدیکای ۱۰ بود. من معمولاً اون موقع تو اتاقمم. چون اون ساعت بابام پای تلویزیونه و من تا جایی که بتونم سعی میکنم دور و بر بابام نباشم. حتی صبحها که از خواب بیدار میشم صبر میکنم تا اون از خونه بره بیرون بعد از تخت بیرون میام. دیدنش هم بهم استرس میده. اون شب ولی موندم تو هال. چون تو اتاق خواب هم داداشم رو تختم نشسته بود و اتاق بوی مرد میداد. بوی پای نشسته و تن عرقکرده و اسپری مونده.
تلویزیون دیدن با بابام کار سختی نیست. اهل کانال عوض کردن نیست و وقتی سرش به سریال گرم بشه لام تا کام حرف نمیزنه. ولی همین آدم به مستند حیات وحش که میرسه میشه یه موجود دیگه. انگار باهاش رفته باشی اعتکاف. با هر صحنه به صورت دو زبانه ذکر میگه. لاالهالالله. فتبارک الله احسن الخالقین. و این کار رو به شیوه خیلی بدی میکنه. انگار میخواد نشون بده به یک درکی رسیده که ما جماعتی که خدا مهر بر چشم و گوشمون زده نتونستیم بهش برسیم. این بار هم داشت همین کار رو میکرد. یک جا بلندبلند گفت: واقعاً بشر باید در برابر این عظمت سر تعظیم فرود بیاره. همینقدر مصنوعی. انگار خدا کنارش نشسته باشه.
آمازون به معنای واقعی کلمه زنده بود. خود آمازون و هرچی دور آمازون بود انگار از بودنش زنده بودند. فیلم رو جوری ساخته بودند که همین رو برسونه. رو هیچ موضوع خاصی زیاد مکث نمیکرد. میخواست بگه این دوربین رو من هر طرفی بچرخونم شما یه ماجرایی میبینید و وقتی تو آمازونی، چیزی که زیاده سوژه است. تو یه صحنه یه پرنده رو نشون داد که آروم فرود اومد کنار رود. لحظه بعد تمساح پرید بیرون، پرنده رو از گردن گرفت و کشید تو آب. بعد دوربین رفت رو درخت. میمونها طبق معمول بیهدف اینور اونور رو نگاه میکردند. یه بچه میمون شیرجه زد توی آب. دوربین با بچه میمون رفت اون زیر. گفت اینها میتونن ۳۰ ثانیه زیر آب بمونن و از توی آب رفتن هم هدف خاصی رو دنبال نمیکنن. انگار اون کسی که متن رو نوشته آدم نباشه، خرس باشه، که از توی آب رفتن لزوماً هدف خاص ماهی گرفتن رو دنبال کنه. بعد دوربین چرخید یک طرف دیگه. یک عالمه ماهی داشتند تو یک فضای دایرهای از تو آب بیرون میپریدند. دوربین رفت جلوتر. تصویر آهسته شد. قطرهها پراکنده میشدن و ماهیها رو هوا تنشون رو کش و قوس میدادند. تنشون انحنای قشنگی میگرفت و تو نور آفتاب میدرخشید. تصویر شادی بود. اما در واقع اون پایین دلفینها داشتن ماهیها رو میخوردن. اون حلقه رو دور ماهیها کشیده بودن و ماهیها با هر حمله دلفینها سعی میکردن از اون حلقه بپرن بیرون. یکی از ویژگیهای ماهی همینه که از تو صورتش شادی و ناراحتی رو نمیشه فهمید.
تو صحنه بعد، دوربین زوم کرده بود روی یه میوه کوچک، شبیه زیتون. میوه افتاد توی آب و یه ماهی پرید و قاپیدش. راوی گفت این ماهیها خوراکشون همینه. یک عالمه ماهی شکل هم تو یک جا جمع شده بودند و انتظار میکشیدند تا اون میوهها بیفتن تو آب. تو اون شلوغی یه ماهی نسبتاً بزرگ طلایی وارد شد. انگار همه تنش رو روکش طلا کشیده بودن. راوی گفت این طلاماهیه و به ببر رودخانه مشهوره. الان هم که اینجاست، برای شکار اومده. ماهیهای دیگه ولی خیلی با طلاماهی راحت بودند. انگار نه انگار این قاتلشونه که داره بینشون پرسه میزنه. طلا ماهی یه مقدار بین ماهیها چرخید و ناگهان حمله کرد. با همون تلاش اول، یه ماهی اومدن توی دهنش. ماهی رو از سر گرفته بود و نصف شکار از دهنش افتاده بیرون بیرون. راوی گفت هرجا طلاماهی برای شکار میره، پیراناها هم دور و برش میپلکن که از باقیمونده غذاش سهمی ببرن. پیراناها اما خیلی زیاد بودند. انقدر دور طلاماهی رو شلوغ کردند که شکار از دهنش افتاد. یه دریا پیرانا حمله کردند سمت ماهی تیکه پاره. یه تیکه از آب شکل یه توپ سیاه شده بود که از تو میجنبید. توپ بعد چند ثانیه از هم باز شد. یه اسکلت ماهی از اون وسط چرخید و نشست کف آب. پیراناها پخش شدند و به وضعیت هیچ کار نکردن برگشتند. مامانم گفت: انگار نه انگار که همین الان اون کار رو کردند.
فکر کردم چه خوب ماهیها رو فهمیدی. و فکر کردم کاش من به اون رفته بودم، نه به بابام.